حکمت نوشتاری (٩٦)
لبخندی از عمق دلم زدم اما آشکار نکردم و به راه خود ادامه دادم و … .
به خانه رسیدم و … .
▫روز بعد مردی را دیدم که با خود میگفت ای کاش حرف هایش را میشنیدم.
▫ و … به خانه رفتم و… .
◽روزگار توانم را از خستگی بریده بود گفتم با دوستان برویم بیرون هوا بس نا جوان مردانه ٢ نفره بود و… .
آن روز هم گذشت ندای قران از مسجد آمد. فریاد زدم: این بار دیگر که مرده و … .
▫زبانم بند امد عرق کردم. پایم لرزید و جهان یه لحظه گرداگرد من شریان یافت. الله اکبر الله اکبر.
▫◽▫این ندا آن هم از بلاد کفر. ▫◽▫
♻مگر ما فریاد نمی زنینم که بلاد کفر و … .
آنجا به فکرم رسید اگر خدا بخواهد ناممکنی وجود ندارد ⏯ ادامه دارد
قسمت نخست 1⃣
ومن الله توفیق
https://telegram.me/toloo_kangan
درباره این سایت